قصه صوتی اسب مغرور

ساخت وبلاگ
Your browser does not support the audio element.
بنر فرفرک

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود .با طلوع زیبای خورشید که بزرگی خدا رو در اون می شد دید ،روز در یک چمنزار سبزو قشنگ شروع شد،پرنده ها ی جور وا جور با آواز و پرواز و بقیه حیوانات با پاک کردن خواب از چشماشون روز رو شروع کردن.

سکوت چمن زار با سرو صدای یک گله اسب که برای چریدن و جست و خیز کردنبه اونجا اومده بودن شکسته شد.این اسب ها رنگ های مختلفی داشتن بعضیاشون قرمز تیره، بعضیا سیاه و بعضی ها هم قهوه ای بودن. درحالیکه اسب ها جوان جست و خیز و بازی می کردن ،اسب های پیرتر به آرومی سبزه های پر پشت چمنزار رو می جویدن.

خلاصه اسب ها کنارهم می ایستادن و با همدیگه هم حرکت می کردن و بعد به بازی با هم مشغول می شدن به جز یک اسب زیبا به اسم توسن.توسن چون فکر می کرد از همه ی اسب ها زیباتره با اونا بازی نمی کرد و اصلا طرفشون هم نمی رفت. توسن روی یک بلندی می ایستاد و به بازی بقیه اسب ها با تمسخر و بی اهمیتی نگاه می کرد.

توسن با خودش می گفت :” چه اسب های نادونی،اونا تمام روز بازی می کنن و علف می خورن ، من خیلی زیبا هستم و هیچوقت با این گله اسب های نادون بازی نمی کنم و حرف نمی زنم.”  بعد اون به تپه ای بالا تر رفت ، جایی که آفتاب کاملا به پوست بدنش بتابه و اون بتونه سایه ی زیبای خودش رو روی زمین ببینه.

وقتی که از دیدن سایه خودش خسته می شد ، بدنش رو به یک سنگ صاف انقدر می کشید تا حسابی برق بیفته و صاف صاف بشه، اونوقت می رفت و کنار دریاچه ای توی چمنزار می ایستاد و به تصویر زیبای خودش توی آب نگاه می کرد.

گاهی اوقات اسب های دیگه ای هم کنار توسن میومدن اما با اون بازی نمی کردن و اصلا کاری بهش نداشتن ، چون توسن به قدری از زیبایی خودش مغرور بود که حتی به اونا نگاه هم نمی کرد.

در یک روز گرم تابستونی همونطور که توسن مثل همیشه به تصویر خودش توی آب خیره شده بود و داشت زیبایی خودش رو تماشا می کرد،یک کره اسب شیطون  که جست و خیز کنان از اونجا رد میشد به توسن برخورد کرد و اونو داخل دریاچه انداخت.

توسن حسابی خیس شد ، برگ های ته دریاچه به سر و گوشش چسبیدن و قیافه ش به قدری خنده دار و مسخره شد که باعث شد همه اسب ها حسابی بهش بخندن.

توسن با یک خیز و پرش از آب بیرون اومد و بقیه ی اسب ها هم به چراگاه خودشون برگشتن.  توسن در حالی که خودش رو تکون می داد تا خشک بشه فکر کرد:” چه اسب های نادونی ، اونا نباید به من بخندن چون من زیباترین اسب این چمنزارم”

توسن تو آفتاب می چرخید تا خشک بشه ولی اون بیشتر از اینا خیس بود که بخواد به این زودی ها خشک بشه.توسن به قدری عصبانی شد که خودش رو روی زمین انداخت و انقدر بدنش رو روی زمین کشید تا کاملا خشک خشک شد.

بعد از چند دقیقه ای که اون اطراف یورتمه رفت تصمیم گرفت که یک بار دیگه تصویر خودش رو توی آب دریاچه نگاه کنه و بعد به چمنزار بره. اما توسن تا روی آب خم شد با تعجب تصویر یک اسب گل آلود و کثیف رو دید. توسن با گل هایی که به اون چسبیده بود و چند تا برگی که از گوش هاش آویزون شده بود خیلی زشت به نظر می رسید.توسن حسابی ناراحت شد ، اون با خودش فکر کرد :” لذت بخش ترین کار برای من نگاه کردن به عکس خودم توی آب بود ولی حالا که زشت شدم دیگه دلم نمی خواد این کار رو انجام بدم”

بعد توسن با غم فراوون زیر درخت ایستاد و با حسرت به اطرافش نگاه کرد.

بعد از چند لحظه یک کلاغ سیاه بزرگ روی شاخه ای بالای سر اون نشست ، کلاغ سلامی کرد و پرسید :” چی کار میکنی؟”
توسن چواب داد :” من زیراین درخت قایم شدم ،چون من اسب بسیار زیبایی بودم ولی حالا با این گل های روی تنم خیلی زشت و بد ریخت شدم.”

کلاغ گفت :” به نظر من تو یک اسب کاملا معمولی هستی ، مثل همه اسب ها”

توسن جواب داد :” تو چه می دونی. من انقدر زیبا بودم که اسب های دیگه با من بازی نمی کردن ولی حالا انقدر زشت شدم که چاره ای جز قایم شدن زیر درخت ندارم”

کلاغ چند لحظه فکر کرد و بعد گفت :” من مطمئنم که اگر همین الان پیش بقیه ی اسب ها بری و بخوای بازی کنی اونا به زیبایی قبلی تو و زشتی الان تو هیچ اهمیتی نمی دن ، مهم اینه که تو اسب خوبی باشی و رفتار های درستی از خودت نشون بدی  و اگه اینطوری باشه تو دیگه مجبور نیستی خودت رو زیر درخت قایم کنی”

توسن حرف های کلاغ رو گوش کرد و تصمیم گرفتکه همون طور که کلاغ گفته بود فقط یک اسب باشه.یک اسب با رفتار و اخلاق خوب.

بنابراین توسن به چمنزار رفت ، اول اسب ها به اون توجهی نکردن  ولی وقتی دیدن که توسن می خواد با اونا بازی کنه یکی از اسبا با سرش ضربه ای به شونه ی توسن زد و گفت بیا با هم بازی کنیم.توسن به قدری از این دعوت خوشحال شد که برای چند لحظه نمی دونست چه کاری باید انجام بده ، بعد اون ناگهان روی دوتا پای خودش ایستاد و آماده شد تا تو بازی گرگم به هوا شرکت کنه.

اون روز بهترین روز زندگی توسن بود ، اون گرگم به هوا و قایم باشک و خیلی بازی های دیگه رو یاد گرفت. دنبال پروانه ها می کرد و روی دوتا پای خودش می ایستاد و شیهه می کشید.

بعد از اینکه بارون گل ها رو شست و اون دوباره زیبا شد،غرور بی جا و بی موردش رو کنار گذاشت و و فراموش کرد که از اسب های دیگه زیباتره و این رو همیشه به یادش سپرد که اون فقط یه اسبه مثل بقیه ی اسبها و باید سعی کنه اسبی با اخلاق و رفتار مناسب و خوب باشه وبعد از اون ماجرا توسن با اسب های دیگه با مهربونی و خوش رویی برخورد می کرد.

مابانو...
ما را در سایت مابانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : استخدام کار mahban بازدید : 420 تاريخ : پنجشنبه 16 بهمن 1399 ساعت: 17:30

خبرنامه