قصه صوتی آهوی گردن دراز

ساخت وبلاگ
Your browser does not support the audio element.
بنر فرفرک

یکی بود یکی نبود ،در سرزمینی دور دشت بزرگی بود  که آهو های زیادی در اون زندگی می کردن.دشت انقدر زیبا بود که هیچکس زیباتر از اون رو ندیده بود و انقدر آهو توی اون زندگی می کرد که هیچکس یادش نمیومد تا حالا اونهمه آهو یک جا دیده باشه.

سر تا سر دشت پر از علف های سبز و شیرین بود و چشمه های آب انقدر زیاد بود که هیچوقت آهویی تشنه نمیموند.هر سال بچه آهوهای زیادی به دنیا میومدن و گله ی آهوها هر سال بزرگ و بزرگتر می شد تا اینکه یک سال بچه آهویی به دنیا اومد که گردن درازی داشت.

خبر تولد آهوی گردن دراز خیلی زود در سراسر دشت پیچید.آهوها دسته دسته برای تماشا اومدن و به گردن دراز بچه آهو خندیدن و مسخره ش کردن.

پدر و مادر آهوی گردن دراز خیلی غمگین شدن ولی کاری از دستشون بر نمیومد.اما بالاخره برای اینکه آهوه ای دیگه انقدر مسخره شون نکنن بچه شون رو برداشتن و از گله دور شدن.انقدر رفتن و رفتن تا گوشه ی خلوتی پیدا کردن و همونجا موندن.

مدت ها گذشت بچه آهو هر روز بزرگ تر و گردنش دراز تر شد.پدر و مادرش وقتی دیدن اون به اندازه ی کافی بزرگ شده تنهاش گذاشتن و همراه یکی از گله ها ی بزرگ رفتن.

آهوی گردن دراز چند روزی تنها زندگی کرد،ولی تنها زندگی کردن خیلی مشکل بود بچه ها ، فکر کرد بهتره که اون هم بره و با یکی از گله های بزرگ زندگی کنه. بنابراین راه افتاد و انقدر رفت تا به یک گله ی بزرگ آهو رسید.جلو رفت ، ولی همین که خواست داخل گله بشه چند آهوی بزرگ که شاخ های بلندی داشتن دورش رو گرفتن و آـهویی که از همه بزرگتر و شاخ هاش هم از همه بلند تر بود، جلو اومد و پرسید :” اینجا چی می خوای؟”
آهوی گردن دراز سلام کرد و گفت :” اومدم تا با شما زندگی کنم”

هنوز حرفش تموم نشده بود که آهو ها با صدای بلند به اون خندیدن.آهوی گردن دراز خیلی ناراحت شد و با خودش گفت :” چه آهوهای بدی،حتما تمام آهوهای این گله همین جورین، این گله به درد زندگی نمی خوره”

آهوی گردن دراز راه افتاد و انقدر رفت تا به یک گله ی بزرگ دیگه رسید.جلو رفت ، ولیهمینکه خواست وارد گله بشه چند آهوی بزرگ که شاخ های بلندی داشتن دورش رو گرفتن و آهویی که از همه بزرگتر و شاخ هاش از همه بلند تر بود جلواومد و پرسید :” اینجا چی می خوای؟”

آهوی گردن دراز سلام کرد و گفت :”من اومدم تا با شما زندگی کنم”

هنوز حرفش تموم نشده بود که آهوها با صدای بلند به اون خندیدن.آهوی گردن دراز خیلی ناراحت شد و پرسید :” چرا می خندین؟”
آهوی بزرگ همونطور که می خندید  گفت :” تو با این گردن دراز می خوای با ما زندگی کنی؟”
آهوی گردن دراز گفت :” بله ، میشه اجازه بدین؟”
آهوی بزرگ اخمی کرد و گفت:” ما هیچوقت اجازه نمی دیم تو با ما زندگی کنی،چون آهوهای دیگه ما رو مسخره می کنن و ما از خجالت مجبور می شیم از دشت بزرگ بریم بیرون”

آهوی گردن دراز پرسید:” پس من با کدوم گله زندگی کنم؟ آخه همه ی آهوها تو گله هستن ، من که نمی تونم تنها زندگی کنم”

آهوی بزرگ جواب داد:” با این گردن درازت هیچ گله ای تو رو راه نمی ده”

آهوی گردن دراز گفت :” ولی من آهوی خوب و با ادبی هستم،هیچوقت تو گله شلوغ نمی کنم.بیشتر از هر آهوی دیگه ای هم کار می کنم،شما نمی تونین منو از گله تون بیرون کنین”

آهوی بزرگ خیلی عصبانی شد ، شاخ های بلند و تیزش رو به طرف آهوی گردن دراز گرفت و گفت :” ما هرگز تو رو به گله ی خودمون راه نمی دیم و اگر یک بار دیگه بخوای به گله ی ما نزدیک بشی با شاخ های تیزمون تو رو دور میکنیم”

آهوی گردن دراز خیلی غمگین شد ، سرش رو پایین انداخت و از گله ی اونا دور شد.همونطور که می رفت به خودش گفت :” گله های دیگه ای هم هست، ممکنه یکی ازاونا منو قبول کنه”

اما بچه ها آهوی گردن دراز به طرف هر گله ای می رفت راهش نمی دادن.بالاخره نا امید و غمگین راهش رو گرفت و  انقدر رفت و رفت تا به دورترین جای دشت ، اونجا که هیچ آهوی دیگه ای  زندگی نمی کرد رسید و کنار چشمه ی کوچیکی ساکن شد.گرچه خیلی تنها بود و هیچکس نبود تا با اون حرف بزنه ولی سختی و تنهایی رو تحمل کرد و فکر زندگی تو گله رو از سرش بیرون کرد.

سال ها گذشت و آهو های زیادی به گله ها اضافه شدن اما هیچکس یادی هم از آهوی گردن دراز نکرد، تا اینکه یک سال بچه  آهوها به دنیا اومدن ولی بارون نیومد،روز ها پشت سر هم اومدن و رفتن اما باز بارون نیومد.

اول از همه آب چشمه ها کم شد و بعد علف ها زرد شدن.چند روز بعد آب چشمه ها خشک شد و علف ها از گرما سوختن اما باز هم بارون نیومد.آهو ها گرسنه و تشنه موندن. اول فکر کردن فقط یک قسمت از دشت خشک شده ولی هر چی این طرف و اون طرف رفتن آب و علفی پیدا نکردن.هر جای دشت رو که می شناختن گشتن اما همه علفها و چشمه ها خشک خشک شده بودن.

آهوهای زیادی از گرسنگی و تشنگی تلف شدن و گله های بزرگ هر روز کوچیکتر شدن اما باز هم علفی برای خوردن و آبی برای نوشیدن نبود.

آهوها هر روز آسمون صاف و آبی رنگ رو نگاه می کردن که هیچ ابری توش نبود. تا اینکه یک روزی یک ابر بزرگ و سیاه رنگ توی آسمون پیدا شد و اومد و اومد تا روی دشت بزرگ قصه ی ما رسید و چون خیلی خسته بود همونجا خوابید.

آهوها از دیدن ابر خیلی خوشحال شدن ولی ابر خواب بود و بارونی نمی بارید.همه ی گله ی آهوها برای اینکه چاره ای پیدا کنن دورهم جمع شدن. هر آهویی حرفی زد تا اینکه عاقل ترین آهو گفت :” باید از ابر خواهش کنیم تا برامون بارون بباره”

همه ی آهوها قبول کردن .اون وقت عاقلترین آهو سرش رو به طرف ابر کرد و گفت :” ای ابر بزرگ و مهربان خواهش می کنم کمی برامون بارون ببار ،چون بدون بارون از گرسنگی و تشنگی تلف می شیم”

اما ابر بزرگ خواب بود و صدای آهو رو نمی شنید.آهو ها برای اینکه صداشون به گوش ابر برسه همه با هم فریاد زدن:”ای ابر بزرگ و مهربان خواهش می کنیم کمی برای ما بارون ببار ، چون بدون بارون از گرسنگی و تشنگی تلف می شیم”

اما باز هم ابر بزرگ خواب بود و صدای اونارو نمی شنید.آهوها هر چی دور و برشون رو نگاه کردن نه کوهی دیدن و نه تپه ای که از بالای اون صداشون رو به گوش ابر برسونن.خیلی غمگین شدن ، چون اگر ابر بزرگ بیدار می شد و بدون اینکه  بارون بباره از روی دشت رد می شد و می رفت همه شون از گرسنگی و تشنگی تلف می شدن.

ناگهان پیرترین آهو به یاد آهوی گردن دراز افتاد و گفت :” یادتون میاد سال ها قبل آهوی گردن درازی بود که می خواست وارد گله ی ما بشه ولی ما راهش ندادیم؟”

آهوها گفتن :” بله ، اما اون برای ما چی کار میتونه بکنه؟”

پیرترین آهو گفت :” اگر اونو پیدا کنیم با گردن درازی که داره می تونه صداش رو به گوش ابر برسونه”

همه خوشحال شدن و از آهوی پیر خواستن تا آهوی گردن دراز رو پیدا کنه.پیرترین آهو قبول کرد و رفت و رفت اما قبل از اینکه آهوی گردن دراز رو پیدا کنه در گوشه ای از دشت از گرسنگی و تشنگی بی حال شد و روی زمین افتاد.

وقتی چشم هاش روباز کرد آهوی گردن دراز رو دید که با مقداری آب و علف بالای سرش نشسته .خیلی تعجب کرد و پرسید :” مگه اینجا هنوزآب و علف پیدا می شه؟”
آهوی گردن دراز گفت :” اونجا که شما زندگی می کنین آهوهای زیادی هستن و هر چی آب و غذا هست می خورن ولی من چون تنها هستم کمی آب و غذا برام مونده”

آهوی پیر غذاش رو که خورد گفت :” گرچه ما با تو مهربون نبودیم ولی خواهش میکنم تو به ما کمک کن”

آهوی گردن دراز گفت :” من همه رو دوست دارم و حاضرم به همه کمک کنم ، ولی تو این مدت هیچکس از من کمکی نخواسته”

آهوی پیر گفت :” ما حالا به کمک تو احتیاج داریم”
اونوقت بود که داستان خشک سالی و ابری که خوابش برده بود رو براش تعریف کرد.

آهوی گردن دراز کمی فکر کرد بعد از جاش بلند شد و ایستاد ،سرش رو به سوی ابر کرد و با صدای بلند فریاد زد:”

ای ابر بزرگ و مهربان خواهش می کنم کمی باران ببار”

در همین موقع بود که صداش به گوش ابر رسید و اونو از خواب بیدار کرد.چشم ابر که به آهوی گردن دراز افتاد پرسید :” تو کی هستی و چرا منو ازخواب بیدار کردی؟”

آهوی گردن دراز سرش رو نزدیک گوش ابر برد و داستان زندگی خودش رو از اول برای ابر تعریف کرد.

ابر وقتی شنید هیچ گله ای آهوی گردن دراز رو راه نداده و اون مجبور شده تنها بمونه دلش خیلی سوخت و شروع کرد به گریه کردن.چند روز و چند شب همون جا ایستاد و گریه کردو به جای اشک از چشمش دونه های درشت بارون روی دشت بارید.

چشمه ها دوباره پر از آب شدن و علف های سبز و شیرین از زمین بیرون اومدن. آهوها که از رفتار گذشته ی خودشون پشیمون بودن پیش آهوی گردن دراز رفتن و از اون خواهش کردن که اونارو ببخشه.آهوی گردن دراز هم قبول کرد و همه با هم زندگی خوشی رو در دشت بزرگ کنار هم شروع کردن.

نویسنده : جمشید سپاهی

نقاشی : یوتا آذرگین

مابانو...
ما را در سایت مابانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : استخدام کار mahban بازدید : 295 تاريخ : پنجشنبه 16 بهمن 1399 ساعت: 17:30

خبرنامه