قصه صوتی آدم برفی

ساخت وبلاگ
Your browser does not support the audio element.
بنر فرفرک

در دهکده ای کنار جنگل خانه ی زیبایی وجود داشت.توی این خونه احمد ، امید و شیرین با پدر و مادرشون زندگی می کردن،پدر بچه ها تو جنگل هیزم میشکست و بچه ها روزها هنگامی که پدرشون برای شکستن هیزم به جنگل می رفت تو کارهای خونه به مادرشون کمک می کردن و موقع هایی که کاری برای انجام دادن نداشتن به بازی مشغول می شدن .

هوا سرد بود و زمستون از راه رسیده بود.برف زیادی باریده بود و سرتاسر کوه و دشت رو سفید کرده بود.یکی از همین روزهای سرد زمستون بچه ها تصمیم گرفتن تا با کمک همدیگه یه آدم برفی درست کنن. امید که ازهمه بزگتر بود گفت :” من شکم آدم برفی رو درست می کنم.”  و شروع کرد به گلوله کردن برفها و اونا رو روی هم گذاشت.

احمد که از امید کوچکتر بود گفت :” من سینه ی آدم برفی رو درست می کنم” و اون هم مشغول کار شد.

شیرین که از همه کوچکتر بود گفت :” من هم کله ی آدم برفی رو درست می کنم ” و با دست های کوچیکش که توی سرما مثل لبو قرمز شده بود شروع کرد به گلوله کردن برفا.

بعد یکی یکی قسمت هایی که ساخته بودن رو روی هم گذاشتن و آدم برفی رو درست کردن ، ولی بچه ها آدم برفیشون قشنگ نشده بود و به نظرشون زشت بود ، نه چشم داشت نه دماغ و نه حتی دهن.بچه ها خیلی فکر کردن تا آخر سر امید گفت:”بچه ها بیاین بریم توی انباری و برای آدم برفی چشم و دماغ پیدا کنیم”

بچه ها شادی کنان به انباری رفتن و شروع کردن به جستجو کردن و گشتن .شیرین یک سبد کهنه پیدا کرد و به بچه ها گفت :” این کلاه مال آدم برفی”

احمد یک چوب بلند پیدا کرد و برداشت و بعد گفت :” این هم چوب دستی آدم برفی”

اما امید هر چی گشت چیزی پیدا نکرد بچه ها.

مادر بچه ها که داشت تلاش اونارو می دید،یک هویج بزرگ و دوتا آلوچه و مقداری کشمش به اونا داد ، بچه ها که خیلی خوشحال شده بودن با صورتی خندون به سراغ آدم برفی رفتن. اول هویج رو به جای دماغ روی صورت آدم برفی گذاشتن ، بعد آلوچه ها رو به جای چشماش گذاشتن  و با کشمش ها یک ردیف دندون برای آدم برفیشون درست کردن. در آخر هم سبد کهنه رو روی سرش گذاشتن و چوب رو هم به دستش دادن.

حالا دیگه آدم برفی بچه ها خیلی قشنگ شده بود و داشت بهشون می خندید.

دیگه کم کم هوا داشت تاریک می شد.بچه ها آدم برفی رو به حال خودش گذاشتن و رفتن توی خونه شون.

فردا صبح وقتی بچه ها به سراغ آدم برفی رفتن یه دفعه متوجه شدن که آدم برفی قشنگشون نه چشم داره نه دماغ و نه دندون.هر چی اطرافشون رو گشتن و نگاه کردن چیزی ندیدن ، بچه ها جونم اونا خیلی ناراحت و غصه دار شدن ، چون بچه ها خیلی زحمت کشیده بودن تا بتونن آدم برفی به این قشنگی درست کنن.

مادرشون که ناراحتی بچه ها رو دید دو مرتبه یک هویج بزرگ ، دوتا آلوچه و مقداری کشمش به اونا داد. بچه ها دومرتبه آدم برفی رو درست کردن و آدم برفی مثل دفعه ی قبل داشت به روی بچه ها لبخند می زد.

بچه ها تا نزدیکی های غروب اطراف آدم برفی بازی کردن ، قبل از اینکه هوا تاریک بشه بچه ها می خواستن به خونه برن ولی می ترسیدن که باز هم چشم و دماغ و دهن آدم برفی قشنگشون گم بشه.

شیرین گفت :” بریم پشت پنجره و از اونجا آدم برفی رو نگاه کنیم تا ببینیم کی میاد و صورت آدم برفیمون رو خراب می کنه”

بچه ها رفتن و پشت پنجره منتظر موندن. مدتی گذشت ، تا اینکه یک آهوی کوچولو از جنگل بیرون اومد و دوان دوان رفت به سراغ آدم برفی ، اما بچه ها هر چی بالا و پایین پرید نتونست هویج رو از روی صورت آدم برفی برداره.در همین موقع یک خرگوش کوچولو اومد و هویج رو برداشت و خورد.بعد از اون تعدادی از پرنده ها اومدن و همه کشمش های روی صورت آدم برفی رو خوردن.

بچه ها که از پشت پنجره داشتن نگاه می کردن اول خیلی ناراحت شدن ، ولی بعد امید گفت :” حیوونای بیچاره ، چقدر گرسنه شونه”

فردا صبح بچه ها مقدار زیادی هویج و کلم اوردن و گذاشتن جلوی آدم برفی.بعد یک جعبه کوچیک هم اوردن و دادن دستش و مقدار زیادی هم دونه داخل اون ریختن و رفتن خونه و از پشت پنجره نگاه کردن.

طولی نکشید که خرگوشی کوچولو دوان دوان اومد و شروع کرد به خوردن هویج ها و بعد آهو کوچولو هم اومد و کلم ها رو خورد و بعد از اون هم پرنده های کوچولو اومدن و از توی جعبه ای که دست آدم برفی بود شروع کردن به خوردن دونه.

آدم برفی خیلی خوشحال بود و می خندید و بچه ها هم از دیدن این منظره خیلی خوشحال شدن.

این خبر دهان به دهان توی جنگل پیچید که: آدم برفی به حیوانات جنگل غذا می ده.

روزها پشت سر هم میومدن و می رفتن و هر روز حیوانات جنگل میومدن و آدم برفی بهشون غذا می داد.تا اینکه زمستان آهسته آهسته به آخراش رسید  و هوا داشت کم کم گرم می شد. روزی که اولین گل بهاری باز شد آدم برفی احساس ناراحتی کرد ، عرق از سر و روش می ریخت و دیگه نمیتونست مثل روزهای اول روی پاهاش بایسته. آدم برفی قشنگ بچه ها کم کم آب شدو آب شد تا اینکه دیگه هیچ اثری ازش باقی نموند به جز یک سبد کهنه ویک چوب بلند.بچه ها از اینکه دیدن از آدم برفی قشنگ و مهربونشون اثری باقی نمونده خیلی ناراحت شدن و پیش پدرشون رفتن و گفتن :” حالا که آدم برفی آب شد دیگه کی به این حیوونای گرسنه غذا می ده؟”

پدرشون در حالی که اونا رو نوازش می کرد گفت :” وقتی زمستون تموم می شه و برف ها آب میشن حیوانات جنگل دیگه به آدم برفی احتیاجی ندارن و میوه و غذای زیادی در جنگل می تونن پیدا کنن و بخورن تا گرسنه نمونن.”

ماه ها پشت سر هم اومدن و رفتن.بهار و تابستون و پاییز هم اومدن و رفتن ، تا اینکه دوباره زمستون از راه رسید.

بچه ها دوباره شروع کردن به ساختن آدم برفی ، یک آدم برفی بزرگ و قشنگ که خیلی بزرگتر و قشنگ تر از آدم برفی سال گذشته بود.بچه ها تصمیم گرفته بودن که این بار هم مثل پارسال برای حیوونای گرسنه ی جنگل توی سبد آدم برفی غذا بریزن تا اونا بتونن غذا بخورن و توی سرمای هوا گرسنه نمونن.

نویسنده : حسین دستون

مابانو...
ما را در سایت مابانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : استخدام کار mahban بازدید : 334 تاريخ : پنجشنبه 16 بهمن 1399 ساعت: 17:30

خبرنامه