قصه صوتی آرزوهای خرس _ قسمت اول

ساخت وبلاگ
Your browser does not support the audio element.

 
بنر فرفرک
 

خرس کوچولوی قهوه ای رنگ باز هم نا امید و غمگین از مادرش جدا شد و به گوشه ای پناه برد. اون نمی تونست بفهمه که مادرش چرا انقدر در مقابل خواسته ی اون مقاومت می کنه.

چند وقت پیش روباهی به مزرعه حیوانات اومده بود و از دنیای بیرون از مزرعه برای خرس کوچولو صحبت کرده بود. روباه بهش گفته بود جایی که آدم ها باشن برای خرس ها اهمیت زیادی قائل می شن. برای اون از دنیای شلوغ و پر هیاهوی سیرک ها تعریف کرده بود و صدای خنده و شادی آدم ها وقتی که یک خرس براشون نمایش اجرا می کنه.

خرس کوچولو خیلی دوست داشت که مورد توجه قرار بگیره و دیده بشه. اون دلش می خواست کارهای جالب و هیجان انگیز انجام بده.اون آرزو داشت هر جا که می ره همه همه اونو به همدیگه نشون بدن و بگن:” اون خرس کوچولوی زیبا رو می بینی.اون شجاع ترین موجود دنیاست.”

ویا اینکه بگن:” این همون خرسیه که چند وقت پیش اون کار بزرگ رو انجام داد”

خلاصه آرزوی مشهور شدن خرس کوچولوی قصه مارو دچار گرفتاری بزرگ و عجیبی کرده بود. روباه حیله گر از اون خواسته بود که در این مورد با کسی حرفی نزنه ، اما خرس کوچولو یاد گرفته بود که تمام رازهاش رو به مادرش بگه .

وقتی که مادر خرس کوچولو جریان رو شنید عصبانی و ناراحت برای پیدا کردن روباه بدجنس به راه افتاد،اما هر چی گشت اونو پیدا نکرد.

آخه روباه فرار کرده بود. میدونست که اگر اونجا بمونه بلایی به سرش میارن که تا آخر عمریادش نره ، به خاطر همین از مزرعه حیوانات فرار کرده بود.

روباه مکار خوشحال و راضی بود چون تونسته بود خرس کوچولو رو برای بیرون رفتن از مزرعه حیوانات حسابی تشویق و ترغیب کنه.

مادر برای خرس کوچولو از واقعیتهای دنیای بیرون از مزرعه حیوانات حرف زد. مادر گفت :” آدم ها خرسهارو اسیر می کنن و اونا رو به نمایش میذارن تا تماشاچی ها به کار های خنده دار و مسخره ای که اونا انجام می دن بخندن”

اما بچه ها آرزوی مشهور و معروف شدن نمیذاشت که خرس کوچولو حرفای مادرش رو بشنوه و گوش کنه.

مادر باز هم گفت :” وقتی که دیگه کارهای تو جالب نبود و نتونستی کسی رو بخندونی تو رو تک وتنها رها می کنن و دیگه بهت هیچ اهمیتی نمی دن”

این حرف اول کمی خرس کوچولو رو ترسوند اما کمی بعد باز هم هوای رفتن از مزرعه دوباره به سرش زد. مادر اصلا اجازه این کار رو به خرس کوچولو نمی داد.

روزها پشت سر هم میگذشتن و خرس کوچولو تمام روز ها در فکر سیرک بود و شب ها هم خوابش رو می دید. مادر خرس کوچولو خیلی نگرانش بود.

یک روز خرس کوچولو باز هم به گوشه ای پناه برد اما چند لحظه بعد به راه افتاد اون تصمیم خودش رو گرفته بود.اون می خواست بدون اینکه مادرش بهش اجازه رفتن بده از مزرعه حیوانات بره بیرون.

خرس کوچولو به راه افتاد،چند قدم اون طرف تر به جغدی که روی شاخه ی درختی نشسته بود رسید ،جغد پرسید :” کجا با این عجله؟”
خرس کوچولو جواب داد :” خودت بهتر می دونی. من مثل شما نیستم که همش بخوام تو جنگل بمونم و حوصله م سر بره.من میرم.”

جغد یک مرتبه نگران شد.نگاهی به خرگوش که تازه از راه رسیده بود انداخت و دوباره به چشم های خرس کوچولو خیره شد.جغد از چشم های خرس کوچولو فهمید که اون توی تصمیمش خیلی جدیه. جغد گفت :” خرس کوچولو تو توی این سفر با مشکلات و سختی های زیادی رو به رو می شی.بهتره از رفتن صرف نظر کنی و همین جا تو جنگل بمونی. اینجا خونه ی تو ا ”

خرس کوچولو به حرف های جغد خندید.

اما جغد ادامه داد  :” بهتره قبل از انجام هر کاری خوب خوب فکر کنی”

خرس کوچولو که حوصله ش از حرف زدن با جغد سر رفته بود فریاد زد :” فکر فکر فکر .شما ها فقط بلدین همین حرفو بزنین.” و بعد از اونجا دور شد.

خرگوش کوچولو پشت سر خرس به راه افتاد.خرس کوچولو با شادی نگاهی به پشت سرش کرد و گفت :” خیلی خوشحالم که تو هم با من میای”

خرگوش گفت :” کی گفته که من با تو میام؟”

خرس کوچولو با تعجب پرسید :” پس چرا پشت سرم راه افتادی؟”

خرگوش گفت :” مگه راه رفتن تو مزرعه حیوانات ممنوعه؟”
آهوی زیبایی که از اونجا رد می شد فریاد زد  :” بیرون از مزرعه حیوانات فقط اسیر شدن در انتظارته خرس کوچولو”

خرس کوچولو توجهی به حرف آهو نکرد و به راهش ادامه داد.اون سعی می کرد با قدم های بلندی که بر میداره زودتر از اونجا دور بشه.خرس کوچولو تو رویا و خیال خودش صدای تشویق و تحسین تماشاچیا رو می شنید.

تو فکر و خیال روز های خوب سیرک بود که صدای جغد حواسش رو پرت کرد.” نادون نباش خرس کوچولو. همه حیوانات آرزو دارن که تو مزرعه حیوانات زندگی کنن اما تو داری از اینجا فرار می کنی.تو هنوز خیلی بچه ای ، راستی که خیلی لجبازی”

خرس کوچولو با عصبانیت فریاد زد :” بهتره به کار من کاری نداشته باشی ”

باز هم خرگوش کوچولو از راه رسید.این دفعه موش های کوچکی هم به دنبال اون بودن.

خرگوش ساکت ایستاده بود اما موش ها سعی کردن خرس کوچولو رو از کاری که می کرد منصرفش کنن. اما اونا هر چی باهاش حرف زدن هیچ فایده ای نداشت و خرس کوچولو اصلا به حرفشون گوش نکرد. خرس کوچولو بدون خداحافظی به راه افتاد.جغد و موشها به لونشون برگشتن ، چون اجازه نداشتن بیشتر از این از مزرعه حیوانات دور بشن.اما خرگوش همونجا موند و دور شدن خرس کوچولو رو تماشا کرد.

از همون جایی که خرگوش و موشها چند لحظه پیش وایساده بودن مزرعه ای با نرده های چوبی زیبایی دیده می شد. خرس کوچولو شروع به دویدن کرد. نمی خواست که باز هم حیوون دیگه ای پیدا بشه و جلوی رفتن اونو بگیره.

خرس کوچولو بالاخره به مزرعه رسید. اون لحظه ای ایستاد و به حیواناتی که در اون طرف نرده ها در رفت و آمد بودن نگاه کرد.بعد از چند لحظه تصمیم گرفت دوباره به راه بیفته.بره کوچولویی که کنار نرده ها ایستاده بود با دیدن خرس کوچولو جلو اومد و گفت :” یک خرس کوچولو ،حتما راه رو گم کردی.شاید تو هم به دنبال مزرعه ی حیوانات هستی.اگر اینطوریه باید بهت بگم که راه رو اشتباه اومدی”

خرس کوچولو گفت :” نه ، من از مزرعه حیوانات فرار کردم و اومدم بیرون”

بره با تعجب پرسید :” چی ؟ از مزرعه حیوانات فرار کردی؟ برای چی؟”

خرس کوچولو جواب داد:” از زندگی کردن تو مزرعه خسته شده بودم،دلم می خواد به سیرک برم و اونجا نمایش بدم.توی سیرک من خرس معروفی می شم.حالا بهتره راه ورود به مزرعه خودتون رو بهم نشون بدی تا من بتونم به راهم ادامه بدم  ، تازه  من یه کم گرسنمم هست”

بره گفت :” من هیچوقت حاضر نمی شم راهی رو که اشتباهه به کسی نشون بدم”

خرس کوچولو ناراحت شد ولی حرفی نزد و گفت :” باشه اشکالی نداره،من از همین نرده ها بالا میرم و وارد مزرعه ی شما می شم”

ولی بچه ها این کار سخت تر از اون چیزی بود که خرس کوچولو فکرش رو می کرد.

درست وقتی که به بالای نرده ها رسیده بود از پشتروی زمین افتاد.

بره شروع کرد به خندیدن.خرس کوچولو همونجور روی زمین افتاده بود. چشم بره به خرگوش  و دو تا موش افتاد که پشت بوته ها خودشون رو مخفی کرده بودن.

بره به طرف خرس بر گشت و گفت :” اگر واقعا دلت میخواد اینجا زندگی کنی بهتره با خطراتی که وجود داره آشنا بشی”

خرس کوچولوی مغرورگفت :” هیچ چیز برای من خطرناک نیست”

بره گفت :” بعدا معلوم میشه خرس کوچولو،اما قبل از هر کاری بهتره به دیدن سگ صاحب مزرعه بری.اگر تونستی اونو شکست بدی میشه یه کم بهت امیدوار بود”

خرس کوچولو به هر زحمتی که بود وارد مزرعه شد.نشونی سگ رو از بره گرزفت و شروع به قدم زدن کرد.اون فکر می کرد که به آسونی می تونه سگ مزرعه رو شکست بده ولی اشتباه می کرد. خرس کوچولو با دیدن حیوون به اون بزرگی و ظاهری به اون بداخلاقی و خشنی همه چیز یادش رفت.توی چشمای سگ عصبانیتی بود که خرس کوچولو از ترس شروع کرد به لرزیدن.  با شنیدن صدای واق واق سگ خرس کوچولو پا گذاشت به فرار.

مابانو...
ما را در سایت مابانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : استخدام کار mahban بازدید : 462 تاريخ : پنجشنبه 16 بهمن 1399 ساعت: 17:30

خبرنامه