قصه صوتی آرزوهای خرس _ قسمت دوم

ساخت وبلاگ
Your browser does not support the audio element.

 
بنر فرفرک
 

سگ که قلاده ی قرمز رنگی به گردن داشت پسش از چند قدمی که رفت وانمود کرد که از تعقیب کردن خرس کوچولو منصرف شده. خرس کوچولو که دیگه صدای واق واق کردن سگ رو نمی شنید آروم تر شروع به رفتن کرد ، اما هر لحظه بر می گشت و نگاهی به پشت سر می نداخت.اون حتی از شنیدن صدای یه موش هم به وحشت میفتاد.بره که متوجه جریان شده بود با صدای بلند شروع به خندیدن کردو گفت :” سگ صاحب مزرعه یه خطر کوچیکه، اگر صاحبمزرعه رو می دیدی چی کار می کردی؟”

خرس کوچولو صاحب مزرعه رو مثل یه غول تصورمی کرد. می خواست چیزی از بره بپرسه که باز هم صدای سگ رو شنید.خرس کوچولو پشت سطل آشغال سگ رو در حال کمین دید. جای خوشبختی بود که سگ از خرس ها می ترسید وگرنه تا حالا خرس کوچولو رو به خاطر اومدنش تو مزرعه گرفته بود.خرس کوچولو که از ترسیدن سگ چیزی نمی دونست پا به فرار گذاشت.اون ن میدونست به کدوم سمت بره.فقط دلش می خواست که هر چی زودتر از اونجا دور بشه. قیافه ی سگ مرتب جلوی چشماش بود.فکر کرد که اگر مادرش اینجا بود می تونست برای خرس کوچولو کاری انجام بده.چقدر دوید ؟ خودشهم نمی دونست.فقط وقتی که مطمئن شد از مزرعه به اندازه کافی دور شده ، خسته و نگران ایستاد و دیگه حرکت نکرد. خرس کوچولو به شدت نفس نفس میزد و عرق از سر و روش می چکید.کناری نشست و به جای نرمی تکیه داد ، اما صدای وزوزی اونو متوجه خودش کرد.حشره ای بالای سرش در حال پرواز کردن بود.

کمی بعد حشره ی دیگه ای وز وز کنان ازراه رسید.پشت سرش یکی دیگه و بعد یکی دیگه…تعداد حشره ها به قدری بود که نمی تونست اصلا اونارو بشمره.حشره ها دور سرش می چرخیدن و سر و صدا می کردن و به طرف صورت خرس کوچولو هجوم میوردن. خرس کوچولو سعی می کرد که با حرکت دستاش اونارو به عقب هل بده. اون فهمید که اونجا هم جای موندن نیست.به خاطر همین شروع به دویدن کرد اما حشره هابه دنبالش پرواز کردن .بالاخره آهوی کوچولویی که دید خرس کوچولو نگران و ترسیده ست به طرفش دوید و ازش پرسید که چه اتفاقی براش افتاده.خرس کوچولو جریان رو برای آهو تعریف کرد.آهو گفت :” اینا زنبور های عسل هستن،تو هم به یه کندوی عسل تکیه داده بودی.هر حیوونی که خونه ش در خطره از خونه ش در مقابل هجوم دشمنا و غریبه ها دفاع می کنه ، حتی ار اون غریبه به بزرگی توباشه و اونا هم به کوچکی زنبور باشن.”

خرس کوچولو خواست حرف دیگه ای بزنه که باز هم زنبورها از راه رسیدن.خرس کوچولوبه طرف نزدیک ترین درختی که در اون اطراف بود دوید و از اون بالا رفت.اما این کار هم فایده ای نداشت.زنبورها دور سرش پرواز می کردن و دوتا از نبورها چنان نیشی به اون زدن که خرس کوچولو تا مدت ها درد اون رو فراموش نکرد.

بالاخره یکی از دوستان آهو که تازه از راه رسیده بود به کمک خرس کوچولو لومد و به زنبور ها گفت :” خرس کوچولو هیچ قصد بدی نداشته،اون فقط خسته بوده و می خواسته کمی استراحت کنه.”

زنبورها با شنیدن این حرف پرواز کنان از اونجا دور شدن. خرس کوچولو هم از درخت پایین اومد و از آهوها پرسید :” شما راه مزرعه ی حیوانات رو بلدین؟”

آهو گفت :” مگه می خوای به اونجا برگردی؟”

خرس سرش رو پایین انداخت و گفت :” بله ، می خوام هر چی زودتر مادرم رو ببینم”

خرس کوچولو به شدت گرسنه بود، اون به شدت خسته بود و به شدت هم می ترسید.آهوهااز خرس کوچولو خواستن تا همراه اونا به راه بیفته.بنابراین سه تایی شروع به دویدن کردن ، اما خرس کوچولو پشت سر هم عقب می موند.آخه سرعت آهو خیلی بیشتر از سرعت خرس بود.

بالاخره پس از مدتی دویدن خرس کوچولو تونست مادرش رو روی تپه ای در حال انتظار ببینه.

در تمام مدتی که خرس کوچولو از اونجا رفته بود مادرش نگران حال اون بود.برای پیدا کردنش به هر طرفی رفته بود و دویده بود ، اما وقتی که شنید خرگوش باهوش هم پشت سر خرس کوچولو به راه افتاده کمی خیالش راحت شد.مادر می دونست که خرگوش هیچوقت به خرس کوچولو در مورد رفتن یا موندن حرفی نمی زنه ، اما در همه حال از دور مراقب و مواظب اون خواهد بود و در صورتی که اتفاق بدی براش بیفته اون حتما به کمک خرس کوچولو میره و ازش مواظبت می کنه.

وقتی که خرس کوچولو مادرش رو دید دوان دوان به سمتش رفت ، در همین حال خرگوش باهوش اونو صدا کرد.خرس کوچولو به طرف خرگوش رفت .خرگوش بهش گفت :” بهتره که به مادرت راستش رو بگی،اگر اون ماجرا رو پرسید تمام اتفاقات رو براش تعریف کن.غرورت رو کنار بذار و راستش رو به مادرت بگو.چون هیچ حیوونی به اندازه ی مادرت به فکر تو نیست و تو رو دوست نداره.”

خرس کوچولو قول داد که به حرف های خرگوش گوش بده و همون کار رو انجام بده.

در همین لحظه مادرش از راه رسید،خرس کوچولو خودش رو در آغوش مادرش انداخت و شروع کرد به گریه کردن. مادرش اونو نوازش کرد اما ازش چیزی نپرسید.خرس کوچولو گفت :” مادر از من نمی پرسی که چه اتفاقی برام افتاده؟”

مادر گفت :” می دونم که اگر اتفاق مهمی افتاده باشه برام تعریف می کنی.”

خرس کوچولو همه داستان رو بدون کم و زیاد برای مادرش تعریف کرد و درآخر گفت که به نظرش مزرعه ی حیوانات بهترین جا برای زندگی هر حیوونیه.مادر گفت :” خیلی خوشحالم که که خودت به این نتیجه رسیدی.تجربه ای که خودت به دست اوردی خیلی بیشتر از حرف های من به دردت می خوره. تجربه هایی که به دست میاری بهت کمک میک نه که بهتر و راحت تر زندگی کنی خرس کوچولو”

خرس کوچولو قول داد که بعد از این کارهاش رو با فکر انجام بده. مادرش میخواست که خرس کوچولو به قولی که داده برای همیشه عمل کنه و هیچوقت یادش نره که قبل از انجام هر کاری خوب خوب فکر کنه.

مابانو...
ما را در سایت مابانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : استخدام کار mahban بازدید : 289 تاريخ : پنجشنبه 16 بهمن 1399 ساعت: 17:30

خبرنامه