امتیاز دهید شب که شد بابای وولک از سر کار برگشت. وولک با اشتیاق دم در ایستاده بود. گفت : “بابا جون، دفتر نقاشی من کو؟” بابای وولک کیفش رو روی میز گذاشت و گفت : “اول دستامو بشورم بعد.” وولک خیلی هیجان داشت. چشمش به کیف باباش بود. مامانش موهاشو مرتب کرد و یک […], ...ادامه مطلب