برای شنیدن این قصه به صورت صوتی وارد شوید یکی بود یکی نبود. بیرون از شهر یک مزرعه بزرگ و سرسبز بود که پسرکوچولویی به اسم جک به همراه خانواده اش اونجا زندگی می کردند. جک عاشق حیوانات بود ولی اصلی ترین دوست جک یک خرگوش سفید بود که از زمانیکه خیلی کوچولو بود جک […], ...ادامه مطلب
اون روز قرار بود برای اولین بار آلبرت موشه به همراه خواهرش آلیس به شهربازی موشها بره . آلبرت هیجان زده بود و ته دلش کمی هم نگران بود. اون نمی دونست که شهربازی چه جور جاییه و چه وسایلی داره .. آلیس با مهربونی گفت: “مطمینم که عاشق شهربازی میشی!” وقتی به شهربازی رسیدند […], ...ادامه مطلب
آلبرت و خواهرش آنی موش کوچولوهایی بودند که توی حیاط یک خونه بزرگ زندگی می کردند. یک روز گرم تابستانی که آلبرت و آنی روی درخت مشغول بازی بودند. آلبرت چشمش به ماشین آدمهایی که اونجا زندگی می کردند افتاد و گفت:” اون بچه ها دارند به همراه مامان و باباشون به سفر میرن .. […], ...ادامه مطلب
صبح شده بود و خورشید آفتاب گرمش رو روی دشت پهن کرده بود. موش کور از صبح زود از خواب بیدار شده بود. اون خیلی هیجان زده بود چون اون روز قرار بود که وسط جنگل اردوی کتابخوانی داشته باشند. همه بچه ها قرار بود کتابهای مورد علاقشون رو با خودشون به اردو ببرند. خرسی […], ...ادامه مطلب