روزی روزگاری در زمانهای قدیم در سرزمینهای دور، منطقه ای بود که به اونجا پایتخت نخودفرنگی می گفتند. چون در همه باغها و مزرعه ها بیشتر از هر چیزی نخودفرنگی رشد می کرد. در سرزمین نخود فرنگی شاهزاده خانمی زندگی می کرد به اسم کاترین که اگر راستش رو بخواید از نخودفرنگی متنفر بود.. […], ...ادامه مطلب
امتیاز دهید توی یک باغ بزرگ و سرسبز که پر از حشره های جورواجور و حشره های شب تاب بود، شب تاب کوچیکی هم زندگی می کرد به اسم شبرنگ.. شبرنگ با اینکه کوچولو بود ولی خیلی سریع و زبل بود. اون به سرعت پرواز می کرد و با سرعت بالاش توی هوا دایره […], ...ادامه مطلب
4.7/5 - (19 امتیاز) جوجه تیغی ای که تیغهاش رو دوست نداشت یکی بود یکی نبود. توی بیشه زار سرسبز کنار درخت چنار بلند جوجه تیغی کوچولویی زندگی می کرد به اسم جیمی . جیمی عاشق دویدن و بازی کردن و رقصیدن بود. اما چیزی که باعث ناراحتی اون می شد تیغ های تیزی بود […], ...ادامه مطلب