مابانو

متن مرتبط با «تصویری» در سایت مابانو نوشته شده است

قصه تصویری پینه دوز فقیر

  • 4.1/5 - (8 امتیاز) پینه دوز فقیر روزی روزگاری در شهر آرازار پینه دوز فقیری به نام بِرام زندگی می کرد. برام دائم کار می کرد تا پول بیشتری به دست بیاره و زندگی و غذای ابرومندانه ای برای خانوادش فراهم کنه؛ اما در نهایت پولش کافی نبود. یک روز در حالی که برام مشغول […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری اسباب بازی ساز و دخترش

  • 4.6/5 - (8 امتیاز) اسباب بازی ساز و دخترش در زمان های بسیار قدیم، اسباب بازی ساز فقیری به نام کِیلِب با دخترش در شهر کوچیکی زندگی می کردند. برتا دختر کیلب نابینا متولد شده بود و اون به عنوان یک پدر، قسم خورده بود که نابینایی دختر رو به نعمت تبدیل کنه. کیلب: دخترم […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری شاهزاده خانم گربه

  • 4.2/5 - (12 امتیاز) شاهزاده خانم گربه ای روزی روزگاری تو یه دهکده ی کوچیکی، دختر خوش قلبی به اسم دوروتی زندگی می کرد. اون با جون و دل برای بدترین زنی که وجود داشت، یعنی خانم بتسی، و دختر بدجنس تر از خودش به اسم تسی کار می کرد. خانم بتسی: دوروتی ! سریع […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری رز آبی

  • 4.8/5 - (13 امتیاز) رز آبی روزی روزگاری تو سرزمین زیبایی در چین، امپراتوری زندگی میکرد که اگر چه پیر بود، ولی مرد خوب و مهربونی بود و مردم سرزمینش دوستش داشتند. امپراتور از حکومتش راضی بود اما تنها چیزی که اوقاتش رو تلخ میکرد، پیدا کردن شخص لایقی برای دخترش، شاهدخت میم بود. شاهدخت […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری فداکاری بزرگ

  • 4.4/5 - (13 امتیاز) فداکاری بزرگ این داستان مربوط به مدت ها قبله تو کلبه ی کوچکی، وسط زمینی بی اب و علف، آفتاب سوخته و بایر، پیرزنی به همراه یه دختر جوون زندگی می کردند. پیرزن پژمرده و ترشرو بود و مدام با خودش حرف های مبهم میزد. دختر که اسمش فینولا بود مصل […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری گاو جادویی

  • 4.9/5 - (14 امتیاز) سال ها پیش در دهکده ای دو کشاورز به نام های هری و جک زندگی می کردند. هردو خیلی ثروتمند بودند. مزارع بزرگی داشتند و صاحب گاو های زیادی بودند. اون ها هیچوقت کار نمی کردند در عوض کشاورز های دیگه رو اجیر میکردن تا توی مزارع اون ها کار کنه. […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری کلوچه های فال

  • 3.9/5 - (11 امتیاز) روزی روزگاری در ساعات اولیه یک صبح بهاری، دو فرشته با دوربین های شکاری چوبی، که جلوی چشماشون بود، بالای تپه ای ایستاده بودند و قلمرو اوسیدیا رو زیر نظر داشتند. فرشته سخاوت: بنظرم اینجا سرزمین خوبیه، میای بریم سراغ بعدی؟ فرشته ی طمع: نه همیشه یه نفر هست که میشه […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری چشمه ماه

  • 4.7/5 - (3 امتیاز) سلام بچه ها چطور مطورین؟ حالتون خوبه؟ امروز با هم بریم یه داستان خوشگل بخونیم. بزن بریم. بیایم پایین … به نام خدا توی جنگل قدیمی که چشمه و چمن داشت، زیر درخت نارگیل یه گله فیل فامیل، کنار چشمه بودن و همیشه آب بازی میکردن بهار ناگهان از آسمان زفت […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری قهرمانان سلامت

  • 5/5 - (11 امتیاز) آهای هری … بیا اینجا، باید کمک کنی ناهار درست کنم. هری: دنور، من باید برم، بعدا میبینتمت تمساح! دنور: فعلا خداحافظ کروکودیل. خدایا من گشنمه! مادربزرگ: از بیمارستان به مادرت زنگ زدن، اون یه بیمار داشت. کار اورژانسی بود، برای همین مری ناهار نودل درست می کنه. دنور: من عاشق […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری حسنی نگو بلا بگو

  • امتیاز دهید توی دهه شلمرود حسنی تک و تنها بود. حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه! واه! واه! نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیچکس باهاش رفیق نبود. تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه… بابای حسنی گفت: “حسنی میای بریم حموم؟؟” حسنی جواب […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری پرتو امید قسمت دوم

  • 4.4/5 - (9 امتیاز) همه کسانی که تو اون اتاق بودند، تعجب کردند. لیندا: چی؟ حماقت نکن! سنت ورم وود: آره، منم همین رو به مامانت گفتم. هوپ: مامان … همیشه یادم دادی که شجاع وجسور باشم و هرکاری برای نجات طبیعت بکنم. چطور که حالا وقتشه شجاع باشم تو نمیذاری برم آخه! لیندا جوابی […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری پرتو امید قسمت اول

  • 3.3/5 - (20 امتیاز)   روزی روزگاری در جزیره کوچک زیبای آیس کاپ، دختر کوچولویی به اسم “هوپ ” زندگی می کرد. هوپ، مهربون، شاد و سرزنده بود. زندگی تو آیس کاپ رو دوست داشت و تمام روز با سگش ” زولکی” بازی می کرد. شبا مادرش لیندا، داستان هایی در مورد فرشته های طلایی […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری میمون و تمساح

  • 4.7/5 - (10 امتیاز) روزی روزگاری در میان جنگلی انبوه، رودخونه خروشانی جریان داشت. توی اون رودخونه تمساح پیری زندگی می کرد. اون دیگه ضعیف و ناتوان شده بود و نمیتونست شکار کنه. یه روز که تمساح خیلی گرسنه اش شده بود، با خودش فکر کرد… تمساح : خیلی سخته به خشکی برم و شکار […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری اسب و الاغ

  • 3.3/5 - (20 امتیاز) یکی بود یکی نبود. در کلبه ای قدیمی در کنار رودخانه، مرد رختشویی با اسب و الاغش زندگی میکرد. اسب: اوه … امروزه چقدر طولانی بود؟ خیلی خسته شدم! الاغ: چرا انقدر خسته ای؟ این من بودم که همه بارها رو حمل کردم. در حالیکه تو فقط صاحبتو سوار کردی. اسب: […], ...ادامه مطلب

  • قصه تصویری قورباغه و گاو نر

  • امتیاز دهید روزی روزگاری دسته ای قورباغه در برکه ای زیبا زندگی می کردند.همه اونها از زندگی در کنار هم خوشحال بودند. تمام طول روز بازی می کردند و در همه کارها به هم کمک می کردند. با این حال هیچ کدوم از اونها شبیه هم نبودند. یکی از قورباغه ها از همه لاغرتر بود، […], ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها